برای مهربون آسمونی من
برای مهربون آسمونی من

بنام آفریننده بهترین احساس
در چشمان هم خیره شده بودیم،یک فاصله ی کوتاه چندهزار کیلومتری  بیشتر نداشتیم،صدای قلبش را در قلبم احساس میکردم می تپید و قلبم را به تپیدن دعوت میکرد.
وجود گرمش را درونم احساس کردم آری وجود آتشینش سرمای درونم را به گرمایی پر محبت دعوت کرد ...
انگار روی زمین نبودم احساس سبکی و بی وزنی میکردم همچنان خیره به هم بودیم و سکوت حاکم بر لبهای ما بود،   با چشمانم حرفهای او را می دیدم و با صدای قلبش ندای قلبش را میشندیدم و احساس مسیکردم  او را در عمیقترین و نزدیکترین جای قلبم...
نمی دانم چه زمانی در این حالت بودم ولی انگار سیری در وجودم نبود حس میکردم او نیز همانند من است و سیری ناپذیر... هیچ کدام در شکست سکوت پیش قدم نمیشدیم و همچنان دنیا را در نگاه او می جستم...
نگاهش گرم و پر از محبت بود،     شاید دنیا در برابر این نگاه کم می آورد ، و در برابر این همه زیبایی خورشید خجل زده شده بود و مهتاب خودش را لابه لای ابرها قایم کرده بود...
خداوندا این همه احساس و این همه زیبایی، این همه محبت در چشمش   بود و من بی خبر در دنیای ناچیزت پرسه میزدم...و میترسیدم از بیان کردن احساس درونی ام...
آرامشی که به وجودم بخشید حتی نمی شود با کلمات توصیف و در هزاران جمله جایش داد، توصیفش بی معنی س و تلاش برای گفتنش بی ثمر...
پس سکوت میکنم تا این احساس به زیبایی سکوت وصف شود...
اشک امانم را برید ولی من مقاومتر از آنی هستم که هستم...
تنها امیدم به اوست که امید ها را زنده نگه میدارد...




نوشته شده16 / 7 / 1389برچسب:, توسط سارا جون
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.